همه جا سیاه بود. ناگهان روشن شد. پیرمرد قلم مویش را برداشت. درون قوطی رنگ فرو برد. آدمک زرد آرام آرام روی خط های سفید پهن شد. پیرمرد با دلسوزی عابران گیج را دور می کرد. حالا مدتها بود که پیرمرد رفته بود. چراغ قرمز بود. کور رنگی مزمن آدمها آدمک را عذاب می داد. این چراغها چه بیرحمانه رنگ عوض می کنند.
سلام
واقعا زیبا بود
و تبریک بخاطر این ذهن خلاق
آپ نمی شه؟؟