همه جا سیاه بود. ناگهان روشن شد. پیرمرد قلم مویش را برداشت. درون قوطی رنگ فرو برد. آدمک زرد آرام آرام روی خط های سفید پهن شد. پیرمرد با دلسوزی عابران گیج را دور می کرد. حالا مدتها بود که پیرمرد رفته بود. چراغ قرمز بود. کور رنگی مزمن آدمها آدمک را عذاب می داد. این چراغها چه بیرحمانه رنگ عوض می کنند.
سعی می کنم. اما نمی شود. یعنی نمی توانم . بایت بایت، ذره ذره حافظه ام را پاک می کنم . از دوباره پاک می کنم. این اسب چوبی ول کن نیست. شیهه فتح سر می دهد. نگاه فاتحانه ، قهقهه غرور آمیز و آتش که از نگاهی سرد وَل می گیرد. تصویر اهتزار خود را در چشم ها می بینم. چشمهایی که شیطنتی تلخ در آن موج می زند. ثانیه ها آزارم می دهند. عجب بی رحم و هوس باز می گذرند.
واقعیتی فلسفی وجود دارد و آن این است که انسان ها همیشه در اوج ناامیدی تصمیم های مهمی در زندگی می گیرند.
«به کمی خواب نیاز دارم»
تعزیت یک کوه نورد
مرد با خود فکر کرد «در زندگی چیزهایی هست که خیلی آسان انجام می شود» در حالی که سوی مرگ فرو می رفت.